نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Monday, October 15, 2007


با موهايی سياه مثل شب
و چشمهايی درخشان
نرمتر از ابر سفيدی
که عورت بامدادان را به شرم می پوشاند
دستانش می لغزد آرام
بر پيکر من نيمه شب تا صبح
و من آغاز می شوم
وقتی که او به خواب می رود
چون طلسمی که شکسته باشد بيگاه
...
چهارديواری کوچک
و پنجره ای رو به آسمان
بوی عطر ملايمی که از چانه اش شروع می شود
و روی سينه اش
زير لبهای من کم کمک محو می شود
و من بيدار می شوم
بی آنکه به خواب رفته باشم
...
می خندد
دو چاله کوچک روی گونه هايش
و چشمهايش
که بسته اند
انگشتانم حريصانه می دوند
در امتداد خط ابروان کشيده اش
و بيدار می شوم
هزار بار
بی آنکه چشم بر هم گذاشته باشم
...


نمی خواهم قسمت کنم
می گويد
و چشمانش خيره می شود به دوردست
دو رگ برجسته می تپد روی گردنش
و من بيدار می شوم
از خيانت خواب آلودم
بی آنکه اعتقادی به گناه داشته باشم
...
می خزد آرام
درد در پيکر من
می خواهمش
و نمی خواهمش
می شمرم تا هزار
تا برود از يادم
و بيدار می شوم
چنانکه از رويای نيمه شبی
در بستر دهشتناک کابوسی کهنه
...
پشت چشمهايت
چه داری برای من
بگو با من
و من بيدار می شوم
بيگاه
چنانکه مرگ در من نشسته باشد
از پس زايمانی دردآلود
...