يادم نمی رود
آن بوم سفيد قشنگ را
که در آوردی از لابلای تل غبار گرفته
يادم نمی رود
برای هنر
چشم خوبی داری
و شروع کردی به نقش زدن
انکار نمی کنم
چشم خوبی داری
اما آنقدر مست ديدن بودی
که نديدی
من تمام مدت تو را نگاه کردم
شوقت را برای نقش زدن
برق چشمانت را
و دستانت را که ماهرانه نقش می زدند
تو از آن بوم سفيد زيباتر شده بودی
کاش به تو گفته بودم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home