خيلی خسته ام نازنين
همه جايم درد می کند
نگو به جهنم
خيلی بيچاره ام
تو نازی،مهربانی، لطيفی
من اما ضمختم
گفته بودم قبلا
دارم از خواب می ميرم الان
پاهايم
دستانم
همه از درد لبريزند
تو دلت می سوزد
منم که بيرحم و سنگدلم
کاش دلت برای من هم بسوزد
پشم و پيلم ريخته
زرد و زار شدم
گرگ پيرم ديگر
می دانی نازنين
من تو را می فهمم
اما نمیفهمم
حقت را چرا از من می خواهی
من دارو ندارم را باخته ام
من تو را می فهمم
مگر دندان نداری
يا چنگال
حقت را با همانها مگر بگيری
من نمی فهمم از من چه می خواهی
تو را می فهمم اما
مگر زن نيستی
زنها روباهند
مکارند
زنها عشوه گرند
طنازند
با همين ها مگر حقت را بگيری
من خسته ام نازنين
دستانم حتی نای دفاع ندارند
تسليمم
آرامم
بی رمق افتاده ام اين جا
نازنين
به من خرده نگير
اگر طلب داری چيزی
از دنيا بطلب
از زندگی
من همه دارو ندارم را باخته ام
خسته ام نازنين
خسته ام
1 Comments:
من نه دندان دارم نه عشوه و طنازی می دانم
چیزی که یادم دادن رفتن است
من حقی از تو نمی خوام
از هیچ کس نمی خوام
خستگی خوبه
من اما خسته نیستم
در واقع
نه دستی و نه پایی و
نه دلی که خستگی رو بفهمه
هیچ چیز ندارم
کرمی هستم که در تنهایی مزخرفم می لولم
تو با به دست آورده هات
خوش باش
من با رفتنم
:)
Post a Comment
<< Home