نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Saturday, September 30, 2006

کافه اِلا
اين بازی مسخره کی تمام می شود؟-
می دانم که خسته ای
می دانی که خسته ام
می دانی که تسليمم
می دانم که تسليمی
من دوستت ندارم
تو هم نداری انگار
من می خواهمت
تو هم می خواهی انگار
چرا اين بازی را تمام نمی کنی؟
نه من قدرتمند ترم
نه تو
نه من از عشق سر در می آورم
نه تو
نه من حاضر می شوم به تو بگويم دوستت دارم
نه تو
بيا بازی را تمام کنيم
به نفع هر دومان است
دارم له له می زنم لعنتی
...
روش فکر می کنم-
***
بلجيوم کافه
دوس دارم بيشتر التماس کنی-
اگر دوست داری، باشد-
اکثريت مردها لذت خاصی می برند در اين مورد
درک می کنم
باشد
تو از رو نمی ری-
نه-
فردا بعد از ظهر ...ساعت 3 يادت باشه بدون خراش-
باشد...شراب هم با من-
***
ديرم شده است
بايد بروم حمام...شراب هم بايد بخرم
نمی دانم چرا نگرانم
می دانم آنقدر حسود هست که من را با کسی قسمت نکند
...ولی نمی دانم چرا نگرانم

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

گاهي به نگراني عادت مي کنيم يا نگراني به ما عادت مي کنه وگاهي لذتش توي نگران بودنه....

Saturday, September 30, 2006  
Anonymous Anonymous said...

کاش آدم قدرت این را داشت که با خودش راستشو بگه.اره راست می گی ادم باید فکر ش بکنه تا بعذدا گندش درنیاد ولی فکر ادمها دایما درحال تغییره...

Wednesday, October 04, 2006  
Anonymous Anonymous said...

خوشگل می نویسی
اما یک جای احساست نمی دونم شاید من اشتباه می کنم فکر می کنم داره لنگ میزنه

Thursday, October 05, 2006  

Post a Comment

<< Home