مگر زندگی چقدر برای آدم می ماند؟ اين دم آخری با دکتر رفيق شديم، وقتی داشت دهنم را جر می داد، سرم را محکم فشار می داد توی شکمش، شکم مهربانی دارد اين دکتر، کلی به آدم آرامش می دهد، توی اون هير و وير، که دهنم داشت جر می خورد و صدای زرزر اين چرخونک سلاخی بدجور پيچيده بود توی گوشم، سرم چسبيده بود به شکم دکتر،داشتم فکر می کردم اگر به جای دکتر تو دهنم را جر می دادی و در عوض می گذاشتی سرم را بچسبانم به شکمت، خيلی بهم خوش می گذشت...اين زندگی خيلی بی ناموس است، آنقدر آدم را به فلاکت می اندازد که حسرت شکمت هم روی دل من بماند...درست همان موقع که سرم چسبيده بود به شکم دکتر به اين نتيجه رسيدم که وقتش رسيده است...وقت بدبختی...ديگر بايد اعتراف کنم که اين نياز دارد مرا از پا می اندازد...در ضمن دلم برای شکمت خيلی تنگ شده است...از طرف من نازش کن
نامرد
"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"
0 Comments:
Post a Comment
<< Home