نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Thursday, August 10, 2006

تاريخچه من و تو

کنجکاوی بود
و هوس
و تو
که گوشه تنهايی ات
صندلی های ته گروه بود
و تنهايی من
و فرار از کسی که دوستش نداشتم
بازيچه من
می خواستمت
و بدستت آوردم
به تمامی
و عشق رويش چندش آورش را آرام
در تو آغاز می کرد
تا زمستان
دوباره بخشکد
....
تنمان را از بر شديم
وجب به وجب
هيجان بود
اکتشافی تازه بود
و من
دوستت داشتم
به تمامی
دوستت داشتم
بازيچه من اسطوره شد
باورهايم
بر باد رفت
خدا را پرستيدم و التماس کردم
تو را خواستم
برای هميشه
و تو طلسم شدی
دود شدی
خشکيد
....
تو را می ديدم باز
در بستر خانه های متفاوت
و تنت زيبا بود
و من با تو زيباتر
ديوانه وار می خواستمت
و تو در هوس هيچ می سوختی
راز من
در خواستنم بود
راز من در بوسه هايم نيست
من
تنت را خواستم
و به دست آوردم باز
...
به يادم می مانی
تا ابد شايد
و من و تو
رفيق قديمی
فرصت نبود
تن هامان را قسمت کنيم باز
...
آه از تو
آه از تو دخترک ديوانه
هر وقت خواستمت نبودی
و هر وقت خواستی آمدم
گفتی با من و انگار
دندانی که خراب است
بايد کشيد
و من
نشستم در سايه روشن
سيگاری آتش کردم
و نگريستم
و دروغ نمی گويم
آن اعماق
که خودم را هم به آن راهی نيست
آرام
گريستم
...
و تو آمدی
بی صدا
بی غوغا
با نقشه های عجيب و غريب
احمقانه
هوس من اين بار
حريف نقشه های تو نبود
از قيدت گذشتم
پيغام سروش
و باده نوش
از خيرت گذشتم
...
آه از تو
آه
آه از تو دخترک لجوج
مگر نه اين که دختران پی شوهر می گردند
دل من را شکستی
لعنت بر تو
گفتی و دستم را پس زدی با خشم
دستم
هوسم را اما
نديدی انگار
نوک انگشتانم را نشنيدی انگار
ومن
ايستادم سر کوچه تنگ
نگريستم
بی آنکه سخنی بگويم
غروب را
و شب را
و نوک پستان ستاره را که
از زير تور سياه
سوسو می زد
...
آميختيم
بی مقدمه
مست شديم
از رنگ چشمانمان
از منحنی ابروهای تو
از چشمان درخشان من
لحظه ای رسيد
و من دريغش کردم از تو
و تو همچنان اميدوار
به چشمان درخشان من
و دستان معجزه گرم
تو باختی
من سوختم
از هوس
...
آه از تو
آه
دخترک هوسباز سنگين دل
آه از تو
چشمت گفت اين را
لبانت خنديد
تلخ
و من ايستادم
کنار درخت بلند طوطی های رنگارنگ
درخت موشها
و درخت سنجاب ها
نگريستم
بی آنکه حرفی بر زبان آورم
پاييز را
زمستان را
و حاشيه سپيد توری دامن بهار را
...
از هوس سوختم
با هوس ساختم
تو را ديدم
لابلای روياها
ريشه ات انگار
زير خاک نرم خيال من جا خوش کرده بود
سکوت بود و خيال
نفس گير
...
باور من سختت بود
من
با تمام نخراشيدگی هايم
با تمام تهورم
و تمام خواهش هايم
رنگ باختيم
زير آفتاب فکرهايمان
و هوس من بخار شد کم کم
رفت دورتر ها
تا با طوفانی
سيلابی شود دوباره
و من
لمست کردم
بی آنکه بدانی
در خواب
از زير لباسهايت
غمهايت را
شادی هايت را
آرزوهايت را
و دلم پر شد
پر شد
...
به يادت ماندم
بی آنکه بدانم
می خواهم اميدوار بمانی
ماندی به يادم
اميدوار
و من
بر بلندای طاقچه خودخواهی هايم
گلدان کوچکی از تو به يادگار گذاشته ام
...
من
عروس هزار داماد
فاحشه ای اميدوار
من ايستاده ام هنوز
می نگرم
در آينه
پيکرم را
زيبام
و آرام
در من زنانگی
دوباره جان گرفته است انگار
دستانم
پاهام
لبهام
لبخندم
و خسته ام
و زيبام
می نگرم
بی آنکه سخنی بگويم
من
دخترک نامرد گمنام

1 Comments:

Blogger kermshabtab said...

سلام تو اوضاعت خوبه؟؟؟

Saturday, August 12, 2006  

Post a Comment

<< Home