يک مرد حدودا چهل ساله
شايدم بيشتر
روی گردنش چندتايی چروک هست
موهايش به سفيد می زند تا خرمايی
و دستهاش
عجيب است
تازگی ها فهميده ام که از قدرت خوشم می آيد
و اين کم و بيش نفرت انگيز است
هر خوش آمدنی ريشه در نيازی دارد
سه تا بچه دارد
دو دختر و يک پسر
و زنش مهربان است
با من خوب است
هيچ کدامشان را نديده ام تا حالا
عکس بچه هايش را ديده ام
و صدای زنش را شنيده ام
خودشان را نديده ام اما
...در عوض در خودم چيزها ديده ام
لبخندهای پی در پی
چهره ای آرام
ناخن های لاک زده
ظريف
آرايش ملايم
دامن کوتاه
جوراب های گران
موهای سشوار کشيده
عطر های گران گران
اين من نيستم
قبلا اين طور نبودم
نه به اين شدت
...هوس رانده است مرا تا اينجا
گريه ام می گيرد صبحها برای خودم
بايد تميز و مرتب باشم
سنگين باشم
اما سکسی
باور کنيد خيلی وقت می گيرد
بايد از شب قبل فکر کنی چه بپوشی
بايد هر آخر هفته بروی خريد
لباسهای گران گران
برَند مادر قحبه
همه اش بايد پول برَند بدهی
اين من نيستم
...لااقل قبلا اين طوری نبودم
زندگی سختی است
هوس مرا کشيده است تا اينجا
از قدرت خوشم می آيد
و اين نفرت انگيز است
کم و بيش
...
دستهايش می لرزد
وقتی مرا می بيند
جورابهايم برق قشنگی دارد
چشمانش گاه گاهی
روی خطوط براق پاهايم
که به کفشهای ظريفم ختم می شود
و گلوگاهم
که به خط بين سينه هايم می رسد آخر
مکث می کنند با ترس
بداخلاق ترين مرد بخش است
با من مهربان است اما
گرچه من هم مثل سگ کار می کنم
رنگ صورتش بر می گردد
از سفيد میزند به سرخ
وقتی من را غافلگير می کند
دارم نگاهش می کنم
سرش را بيشتر
صورتش را
دارد فکر می کند
که کاری برای من بتراشد
و مِن ومِن می کند
نگاهش می چرخد روی صورت من
ومن غافلگير شده ام
با آن نگاه احمقانه عاشقانه
و آن لبخند مستی که روی لبهايم مانده
اين بار من چشمهايم دريده نيست
پاک پاک است
معصوم
دختربچه ای انگار عاشق مردی شده باشد
...سياستم اين است
من رذل تر از اين حرفهام
من با اين همه تجربه عاشق پدر يا شوهر نمی شوم
نمی صرفد اصلا
اصلا هميشه کنار کشيده ام خودم را
وقتی پای زن و بچه آمده وسط
اين بار اما
...شايد عاشق شده ام
نمی دانم شايد می خواهم برسم به قدرت
شايد از اين که زير دست کسی باشم بدم می آيد
و هزار شايد ديگر
اما از خودم نااميد شده ام بی ترديد
رقت بار است
و غم انگيز
مرد بيچاره را سر در گم کرده ام
نمی داند هنوز رييس من است يا نه
به علاوه
خجالت می کشم از عکس بچه هايش
و صدای زنش
و تازه غير از آن
همه با من سرد شده اند
و کمی می ترسند از من
انگار که جاسوسی باشم
يا خيانتکاری
من به تخم نداشته ام هم نمی گيرم البته
خنده دارش اين جاست
من هنوز با او نخوابيده ام
حتی دستش را نگرفته ام
هنوز حتی برای ده دقيقه توی چشمش نگاه نکرده ام
گرچه توی خيال همه کار کرده ام با او
اما انگار تا به حال با هيچکس اين قدر مهربان نبوده است
که با من بوده است
انگار زيادی با من خوب است
همه می دانند
هيچکس تا به حال اينقدر زير دستش دوام نياورده
که من آورده ام
و خنده دارش اين جاست
وقتی نيست دلم برايش تنگ می شود
رقت بار است
من هميشه مردهای ميانسال را بيشتر دوست داشته ام
اما اين يکی
بدجوری منطقم تِرمال شده است
می شود گفت زندگی ام تِرمال شده است
حالا که کمی خودم را کنار کشيده ام
و دو روز تعطيل است
می خواهم برگردم به زندگی نرمال خودم
خيلی خسته ام
می خواهم کمی فکر نکنم
توی کف هم مانده ام
بايد فکر چاره کنم
زندگی سختی است
4 Comments:
: )
:)
از احساسات عریانت لذت می برم.ازین تکثیر زن بودن .ازین هراس لذت بردن...حالا که هوس تورا به اینجا کشیده است حالش را ببر
نامردا قرار نبود انقده سخت بگیرن هوسهای همخوابیشونو نامرد! خوبی همشیره؟ کیف حالک؟!
Post a Comment
<< Home