نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Saturday, May 06, 2006

گه به گور اين زندگی بياد که آدم نمی تونه دو ساعت از شب تا صبح بخوابه

دلم برات تنگ شده

تصميم گرفتم که تو رو نبينم، چون احساساتت زيادی غليظ شده بود...گرچه نگفتی "دوست دارم" –آخ چقدر از اين دو کلمه حالم به هم می خوره چون در نود درصد موارد دروغه يا شايد بهتره بگم توهمه. احساسات غليظت از چشمات می ريخت بيرون! آدم خوبي هستيا ولی من يه کمی زيادی باهوشم، ربطش چيه؟ خب در اين که منو دوست نداشتی (منظورم عشق و عاشقی مفتکيه) شکی نيست و کلی ازت ممنونم که اينقدر گه و خر نبودی که بگی دوسم داری، به هر حال ربطش اينه: من از همون روز اول که مست مست توی اون آشغالدونی باهات خوابيدم(البته نخوابيديم اگه يادت باشه، اونقدر کثيف بود که وايساده کرديم)با اين که خيلی حال داد، می دونستم تو به درد من نمی خوری. مو بور، تنت از منم سفيدتره! از سيگارم که بدت می آد، عشق خونه و خونواده هم که تو رو کشته، به اضافه خاطره هايی که از مامان واقعی داری، اصلا راه زندگی من و تو به هم نمی خورد، من چهار تا کتاب خونده بودم تو هم مثه باقی خرها فکر می کردی من خيلی باهوشم، خيلی می فهمم...خلاصه اينکه همونطوری که بهت گفتم با اينکه تجربه محشری بودی به درد من نمی خوردی...اگرم باهات می موندم عاشقم می شدي چون من هم زبلتر بودم هم بيشتر می دونستم هم آينده بهتری در انتظارمه، به علاوه هر کی ندونه تو می دونی که سکس با من از يه ذره خيلی بيشتر حال می ده....تو همون قدر که تو اين مدت به من چيز ياد دادی به درد می خوردی و من صميمانه ازت ممنونم. فقط يه اعتراف ديگه دارم
...ديگه حالم از خودارضايی به هم می خوره ، دلم برات تنگ شده