نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Friday, December 01, 2006

چشمانم را می بندم
ترس می بينم
و دستان دخترکی شش ساله را
که از چهار سالگی خواندن می داند
گلويی که خفه مانده است
و تکه کاغذ کوچکی
که رويش نوشته است
بالاخره خودم را می کُشَم
گاهی تعجب می کنم
از اين که از رو نرفته ام
از اين که زنده مانده ام
نه با لگد سِقط شدم
نه با نسخه ای که دکتر ها پيچيدند برايم
نه تيغی که دستم را باهاش جِر دادم
نه با طنابی که خودم را حلق آويز کردم
تعجب می کنم از اين که زنده مانده ام
آنقدر تشنه ام به زندگی
که انگار
هيچ وقت نخواسته ام بميرم
آهای رفيق
من برای زنده ماندن جان کنده ام
برای زنده ماندن هزار بار مرده ام
کجای کاری رفيق
يک ربع قرن
بين مردن و زنده ماندن
پاهايم پينه بسته اند
دستهايم ضمخت شده اند
ترسم ريخته است
چشمانم را باز می کنم
دختری را می بينم
و زنی را
فاحشه ای
مَردی
همدمی
دوستی
رفيقی
و تشنگی را
تشنه ام به زنده ماندن
آهای رفيق
من به تو احتياجی ندارم
باورت بشود يا نه
تنهايی ام را با خودم بهتر پُر می کنم
خَرِ من از کُرگی دُم نداشت
از اين به بعد هم نداشته باشد
بيشتر می صرفد