نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Saturday, August 05, 2006

بگو ببينم تو چه گنجی پنهان کردی در دل
مرواريدی است؟
يا غباری که به اميد مرواريدش کرده ای پس از سالها
تعهد و تجربه
علامت سوال
تعهد ربطی به تجربه دارد آيا؟
بگو ببينم چه نهان داری در آستين
تو که از تعهد می دانی
و از تجربه
بگو ببينم
بگو بدانم
مشتاقم
من تعهدی ندارم به مردی
يا به زنی
من با خودم اما عهدهايی بسته ام
برای خودم قوانينی دارم
که نمی شکنمشان
تو که به ديگری تعهد داری بگو برايم
اصلا می دانی پست من مخاطبش که بود
حتما می دانی
دختر نازنينی است
قلب مهربانی دارد
سوالت را نفهميدم
دوباره بگو
رساتر
و واضح تر
تعهد و تجربه
علامت سوال
لزومی ندارد پستی را که مخاطبش تو نبودی
برايت تکرار کنم
اما سوالت را نفهميدم
دوباره بگو
تو که می دانی تعهد چيست
تو که تعهد را تجربه کرده ای
می دانی صاحب فضيلتهای زنانه
من در چشم تو حقيرم
يا کژ و ناراست
من اما از تجربه زياد می دانم
من لای پر قو نخوابيده ام
من همبستر مردهای نامحرم بوده ام در عوض
تجربه تو
شايد برايت گرانبها باشد
من اما با پشم فاسق هايم عوضش نمی کنم
اين را نمی گويم که گنج تو را تحقير کنم
می خواهم بدانی
به آنچه که هستم ايمان دارم
من از چيزی که هستم نمی ترسم
من برای به اين جا رسيدن تلاش کرده ام
و نمی خواهم تو باشم
من چيزهايی ديده ام
که تو تا آخر عمر
شايد نبينی هرگز
بينشان بيضه مردی بوده است
و لبخندی شايد
هوسی
احساسی
دردی
سوالت را نفهميدم
دوباره بگو
اگر ارزش پرسيدن دارد
و اگرمخاطب خوبی هستم
و اگر اصلا منطق من را
ذره ای می پسندی تو
يا اگر انتقادی داری
که آن هم همه مستلزم اين است
که دوستم داشته باشی
يا سودت گرو پست های من باشد
که بعيد می دانم
اگر هم نه
روزگارت خوش
صاحب فضيلتهای زنانه
صاحب گنج

آدم بايد بپاد روی زخمهای کسی راه نرود
دور از انسانيت است
من که ماده گرگم نمی دانم چرا
وقتم به اين کس شعرات می گذرد
راستش را بخواهی قبلا زياد نمی گفتم کس شعر
کلمه اش را می گويم
زمان مرا قبيح تر می کند روز به روز
مرا از خودم دورتر
و به خودم باز
نزديکتر می کند
از ديدن آنجای زنها
رخوت خاصی می نشيند در جانم
لای پايشان
پستانهاشان
روی زخم ديگران نبايد شلنگ تخته انداخت
زنهايی که می شناسم
بيشترشان
روی پستانهاشان زخم است
جای دست مردی مانده رويشان
که رد انگشتانش نمی رود انگار
عجيب است
پستان زنی را گرفته ای در دستت تا به حال
اگر گرفته ای بايد بدانی
انگار ضعفه ای عميق می پيچد در جان آدم
انگار فرمان بردار می شود آدم
انگار نقطه آغاز است
آغازی شيرين
با آنکه پايانش تلخ است شايد
پستان زنها هزار عصب ريز دارد شايد
نمی دانم
هر چه هست
لمس اش در حالی که شيرين است برای دستی
که نرمی اش را می چشد
يا لبی که لطافتش را مزه می کند
اهميتی بزرگ هم دارد
پستان زنها
نقطه تماسی است که خط مستقيم مرد را
بر منحنی زن مماس می کند
زن بودن سخت است
راست می گفتی
زن بودن خيلی سخت است
زن ها را بايد خام کرد
بايد جای انگشتها را روی پستانهاشان حک کرد
بايد اين طور مُهر بردگی برشان گذاشت
مُهر مِهر
عجب مُهری است اين مِهر
می دانی سخت است
گفتن هم سخت است
دوست داشتم داد بزنم
به احمقانه ترين شکل ممکن
و بگويم
دوسِت دارم روانی احمق
دادم اينجا جا نمی شود
و اينکه بگويم کسی به تخمش هم نمی گيرد من چه گفتم
دروغ محض است
همه گوش می دهند
همه با دقت دنبال می کنند
در سکوت
پسری که دارد می رود مملکت خارجه
و من دلم برايش تنگ می شود روزی
دختری که کرم شبتاب دوست دارد
و يا آنهايی که حتی نديده امشان
ولی قاطی فکرهای من می شوند هر از چند گاهی
زن بودن سخت است
مردها می گيرند به تخمشان
زنها معمولا می خورند و دم نمی زنند
زن بودن سخت است
می خواهم مونس زنی باشم چندی
پستانهايش را ببوسم
لای پايش را بليسم
کمر و گردن و لاله گوشش را
با بوسه های کوتاه و خيس بپوشانم
آرام کنار گوشش زمزمه کنم
دوستش دارم
نوازشش کنم
و به اش بگويم
می دانم سخت است