نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Saturday, June 17, 2006

الان تقريبا حالم از همه چيز به هم می خورد
به غير از سيگار و دستهای نازنين خودم
و استمنا
ديگر هيچ چيز دلم نمی خواهد
خنده دارش اينجاست
که هيچ چيز هم دلش مرا نمی خواهد
از اين وضع کاملا راضی ام
می شود گفت خوشحالم

هر چه فکر می کنم می بينم چاره ای ندارم
جز اينکه حالتان را بگيرم
از يک چيزی خيلی بدم می آيد
اينکه به بازی بگيرند مرا
حالا اگر من قرار بود دلقک باشم برايتان
باز دلم خوش بود که
چند نفر دارند به ريش من می خندند
وقتی خودتان هم نمی دانيد داريد چه گهی می خوريد
چرا به من گير می دهيد
هر چه فکر می کنم
حوصله هر چی را داشته باشم
حوصله اين بچه بازی ها را ندارم
بچه بازی باشد برای شما
من می روم مردبازی
اگر هم نصرفيد
می روم زن بازی
هر گهی که باشم از شما مسخره تر نيستم
ديگر واقعا زحمت را کم می کنم
حق يارتان

می خواستم ازت تشکر کنم
تمام شب را با من بودی
خسته هم بودی و تحمل کردی
سنگ تمام گذاشتی
در ضمن
من آخر نفهميدم کدام دوستت بود که شهيد شده بود
راستی
دفترچه دست نويسی که بهم دادی
هنوز جلوی چشمم است
يادت باشد دفعه بعد بگيری
به خاطر دفترت
کلی حسوديم شد
از تو هم ممنونم
ديشب بايد حتما يک خودی نشان می دادی
وگرنه آسمان به زمين می رسيد
به هر حال زيبايی
تمام عاشق ها به طرز غريبی زيبا اند
گرچه انگار چشم هاشان بيمار است
ولی باز هم زيبا اند
وقت کردی به من هم سر بزن
ولی خلوتم را به هم نريز لطفا
...اوقاتم تلخ می شود

اين هم از فوتبال

تمام دستهای دنيا را اگر به من بدهی
برای لمس تن تو کافی نيست
و تمام دشتهای بی در و پيکر دنيا
برای فرونشاندن عطش چشمهای من
تنت را از هزار تن ديگر جدا کرده ام
نه از آن جهت که جدای از ديگران بود
چيزی در تو هست
که برای يافتنش بايد
تمام دشت تنت را با چشم جست
با دست کاويد
همانهايی که پنهانشان می کنی
همانها را می گويم
تا پيدايشان نکنم
دست بردار نيستم
می دانم عزادار شده ای
به منطق و فلسفه قسم
...چاره ای ندارم
دلم بدجوری هوست را کرده
بروم يک سيگار بکشم
بلکه بپرد از سرم

الان اگر بودی
لنگ هايت را به طرز فجيعی از هم باز می کردم
...بعد
بقيه اش را نمی گويم
هر چه باشد من هم غيرت دارم
پشيمان شدم اصلا
تو هم مثل زنها می مانی
اصلا برای همين است
من اينقدر تو را دوست دارم
پر دردسری
آدم را بدبخت می کنی
ولی بازم چاره ای نيست
کاش فقط مساله باز کردن لنگ هايت بود
آن وقت يک ساعته همه چيز حل می شد
برای دفعه بعدی هم يک کلکی سوار می کردم
بدبختی اين جاست
به اين جا ختم نمی شود
اين رشته سر دراز دارد
آنقدر دراز است
که ترس من را هم بر می دارد
چه برسد به تو
که مثل ماده آهوی تازه به بلوغ رسيده می مانی
و دم به دقيقه رم می کنی
بدبختی همين است
بايد پی تو هی بدوم
می دانم از حالا
تويی که من می شناسم
آنقدر مرا می دوانی که بميرم
نفرينت هم نمی توانم بکنم
هر چه نفريت کنم سر خودم هم می آيد
بد وضعی است
خيلی وخيم است
...برای من البته

دخترک خالدار من
ای از طايفه زيبارويان
ای تنت نرم تر از مخمل ابر
ای به تمامی مهر
تو را دوست می دارم
مثال آبی
پاک و زلال
جاری و نرم
تو را دوست می دارم
مثال خاکم
سياه و خشک
تشنه و زمخت
دلم اما برای تو نمی سوزد
زمخت تر از آنم که دلم برای کسی بسوزد
و دلسوزی را دوست نداشته ام هيچ گاه
تو را دوست می دارم
آنچنان که خاک
آب را
تو را از آن جهت که چنين نرمی و پر مهر
دوستت می دارم
از آن جهت که بخشنده ای و آرام
و گاهی کوبنده و بيرحم
تو را دوست می دارم
خميره وجودت
از حرير و مخمل است
،و نور سپيده دم
که از پرده های حرير و مخمل
می گريزد
تو را بسيار بيش از آن چه که تصور می کنی دوست دارم
خاک را خرده شيشه پوشانده است
تو اگر نمی شوريش
با خودت نياور
تو را دوست دارم
باور کن
تنم زخمی است
پوستم کلفت است اما
تو را دوست دارم