نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Sunday, May 28, 2006

حالا که می دانم
چشمان نازنينت بسته اند
حالا که خواب
تو را می برد آرام
تا سرزمين هزار رنگ خيال
آرزو می کنم
خواب مرا ببينی
***
در شقيقه هايم
سينه هايم
دستانم وگيسوانم
عطر هزار گل وحشی را پنهان کرده ام
عريان و پرخواهش
تشنه و مست
بر سر راهت خواهم نشست
تمام خوابهايم راکه تو دزديدی
پس خواهم گرفت
و برای مجازات
چشمهايت را خواهم بوسيد
خوابهايت را خواهم دزديد
و اگر خسته شدی
باز هم نگهت خواهم داشت
صورتت را بين سينه هايم
دستانت را بر شقيقه هايم
وپاهايت را به پاهايم
قفل خواهم کرد
تو را پياده به دشتی خواهم برد
که مهتاب آنجا حکم می راند
با تو خواهم خوابيد تا صبح
با تو خواهم ماند
....با تو خواهم ماند

شبی بلند را به اميد آمدنت
به صبح رسانده ام
نمیدانم با اين روز بلند چه کنم
وقتی می دانم که روزها نمی آيی

من هم ترسوام

مرا می ترسانی با نيامدنت، نمی دانم در راهی، يا مرا ديگر نمی خواهی، يا شايد می خواهی "لذت حضور" را بهتر بفهمم، يا تنبيهم کرده ای برای چيزی که نمی دانم چيست، يا شايد پنلوپه کروز را سر راه ديده ای با همان لباس تورتوريش، شايد هم خسته بودی. باور کن پررو نمی شوم، اگر دلت يه ذره برايم می سوزد بهم بگو که چرا نمی آيی، فضول هم نيستم، فقط می خواهم بدانم نيامدنت تقصير من است يا نه، يک آره يا نه برايم کافی است، گفته بودم که آدم قانعی هستم

کلک مشکين تو روزی که زما ياد کند
ببــرد اجـــــر دو صد بنده که آزاد کند
امتحان کن که بســی گنج مرادت بدهند
گر خرابــی چو مرا لطف تو آبـــاد کند

تمام روزهای زندگی ات تا حالا را
اگر جمع بزنی
خواهی ديد که کمتر از اين چند روزی است
که من به انتظار تو نشسته ام
می دانم باورت نمی شود
ولی من هم دروغ نمی گويم
اگر يادت باشد

خواب

خواب زنی را ديدم
که در واقعيت با شوهرش دعوايش شده بود
زير باران دويده بود در خواب من
تا به اتوبوس برسد
وقتی سوار شد شوهرش را سفت در آغوش کشيد
:و وقتی مرا ديد با شرم گفت
نزديک بود بيافتم ها
تمام خوابم در اين فکر بودم
که چرا زن دروغ گفت
مگر شوهرش نبود؟

آنقدر حيله گر هستم
که وادارت کنم دوستم بداری
و آنقدر حيله گر نيستی
که دوست داشتنت را قايم کنی
برو خدا را شکر کن که گير آدم بد نيافتاده ای
حداقل من دروغ نمی گويم

بی اعتمادی را بگو هر غلطی می خواهد بکند
من پررو تر از اين حرفهام
تو مرا آن اولها
تحويل نمی گرفتی زياد
اما
در ديوانه کردن من
راز موفقيتت اين نيست
پوست من از کرگدن هم کلفت تر است
با اينکه مرا لخت ديده ای
هنوز نمی دانی
و با اينکه هر شب آمدم
باز هم نمی دانی
بی اعتمادی را بگو هر غلطی می خواهد بکند
پوست من کلفت است
من پررو تر از اين حرفهام

من عاشق آفتابم
حتی در گرمترين روز سال
حتی اگر بسوزاندم
من عاشق مهتابم
حتی وقتی که پشت ابرهای سياه
گم می شود
من عاشق آسمانم
حتی اگر دلش بگيرد
يا اگر عصبانی باشد
من عاشق دريام
حتی اگر من را خفه کند
يا به ساحل پس بفرستد
من عاشق شعرم
حتی اگر آن راخوب نفهمم
***
من عاشق تو نيستم
اما نمی دانم چرا
وقتی مرا می سوزانی
گم می شوی
دلت می گيرد
عصبانی می شوی
من را خفه می کنی
يا پسم می فرستی
ويا وقتی که تو را نمی فهمم
اينقدر دلم برايت پر می کشد
***
راست می گويی بايد ديوانه باشم