نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Saturday, September 16, 2006

به خداوندی خدا قسم
هميشه در کنارت خواهم بود
و هيچوقت هم ترکت نمی کنم
امروز هم دلم يهو گرفت
به من بی محلی نکن
حتی برای شوخی
من بدون تو توان زنده موندن ندارم
چرا نمی خوای اينها رو بفهمی
چرا باورت نمی شه که من بدون تو نفس هم نمی تونم بکشم
من امروز ترکت نکردم
هيچوقت هم ترکت نمی کنم
به شرفم
به جدم
به جون خودت قسم
که تا آخر راه
که همون مرگ من باشه
کنارت هستم
و عاشقانه دوسِت دارم
مثل گذشته
مثل الان
مثل آينده
خواهش می کنم بفهم
تو عزيز منی
بفهم که جز تو از اين دنيا چيزی نمی خوام
خواهش می کنم بفهم
باشه؟
التماست می کنم
از من نرنج
و هيچ وقت ترکم نکن
ما قسم خورديم هميشه کنار هم باشيم
با هم زندگی کنيم
بچه هامونو بزرگ کنيم
من هر چی رو که ياد نگرفته باشم
اينو بلدم که قسمم رو نشکنم
من توان اين کارو ندارم
عاشقتم
دوسِت دارم
هلاکتم
ديوونتم
مال توام
منو ببخش
خواهش می کنم
يک چيز يادم رفت
اشکهات تنمو می لرزونه
اون چشمهای نازتو اذيت نکن
التماست می کنم
وای
دلم می خواد باهات حرف بزنم
بيام ببينم کجا پيدات می کنم
ساعت يازده و نيم شب
بيست و يکم ارديبهشت هزاروسيصدو هشتادو يک
...خونه دکتر
پ.ن. نوشته پسری که دوستم داشته ظاهراً..ولی قسمشو هم شکونده ظاهراً...بعد از اين همه سال...نوشته اشو پيدا کردم...لحنش ناپخته و خامه ولی منو خيلی خوشحال کرده اين نوشته...خيلی احمقانه است...نويسنده اينو هنوز به طرز غريبی دوست دارم...والان دلم براش تنگ شد...فکر کنم خيلی دوستش داشتم