نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Sunday, July 09, 2006

می دانی
آدم بعضی وقتها درمانده می شود
به جايی می رسد که ديگر مخش کليد می کند
اِن جور موقع ها
هر کسی يک جوری از پک و پهلويش بيرون می زند
مثلا من سيگار می شم
روزی دو پاکت
و مرتب
و بی اختيار
چيزی که دلم می خواهد را هی تکرار می کنم زير لب
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
آنجايت را می خواهم
.
.
.

تقدير

در چشم تو، من شايد
گدايی باشم يا که جلادی
و يا دخترکی دلخوش
من اما
انگار
ازراعيل توام
زشت و هراسناک
خسته از مرگ
خسته از التماس
و تقديری که تو به آن ايمان داری
مرا و تو را
به کيفر گناهانمان
به يکديگر چنين سخت پيوند داده است
نه از آن پيوندی
که به مهر باشد و عشق و دوستی
پيوندی از سر جبر
و شايد
از سر درد
پيوندی که زشت ترين خيانت ها و
کريه ترين تنفرها را
يارای گسستنش نيست
تو را نيز
يارای گريز از من نيست
من ازراعيل توام
فرستاده ای در غالب فرشته ای شوم
زشت و هراسناک
خسته از مرگ
خسته از التماس
تقدير
تقديری که تو به آن ايمان داری
دستانم را به سينه تو زنجير کرده است
و دستان تو را بر سينه های من
می دانم
ترديد تو را می برد
نرم
و گاهی تيز
من اما با توام
و تو را يارای گريز نيست
آری
کابوسی هستم
که آنگاه که گاه چشم گشودن می رسد
ادامه می يابد در بيداری
من اما
از آنچه که هستم
ناراضی نيستم
و نيز خوشحال
تقديری که تو به آن ايمان داری
مرا اين چنين زشت و هراسناک نقش زده است