نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Sunday, May 06, 2007

از کرامات شيخ ما اين است
که شکر خورد و گفت شيرين است
فاسقش دو دست بر دو پستانش نهاده
تملق می گفت
که فلانت خيلی فلان است
از زير دستش می خزيد بيرون
و دوباره فاسقش با دو دست می گرفتش
به وضع رقت باری درآمده بود
نه راه پس داشت نه راه پيش
نمی توانست بگويد از تو خسته شده ام
جزو معدود کسانی بود که جرات کرده بود خسته شود
و دلش فاسق ديگری بخواهد
يک دستش روی پستان چپش
دست ديگر لای پايش بود
فاسقش خيال کرده بود دارد ناز می کند
می خواست مثل هميشه خامش کند
می گفت دارم پريود می شوم
حالم خوب نيست
جواب می داد فلانت را که بليسم همه چيز يادت می رود
فاسقش زن داشت
فلان زنش را هيچ وقت نليسيده بود
وامانده بود
حالش داشت به هم می خورد
جنبش چندش آور دستان پهنش روی تن سپيدش داشت حالش را به هم می زد
بدتر از همه
فشار بی موقع انگشتان تهوع آورش بود
مثل حيوان
چشمانش مثل لاشخور بود
داشت بالا می آورد
قبلا اينقدر حالش را به هم نمی زد
همه چيز مثل قبل بود
چيزی فرق نکرده بود
به غير از مرد غريبه ای که بی هنگام آمده بود توی زندگی سگی اش
و خدايش می دانست که چه دستهای نوازشگری داشت
**************
اين پست مال 10 ماه پيشه
اينو يادم رفته بود اضافه کنم ته اش
وقتی "بهتر" رو تجربه می کنی
تازه می فهمی "معمولی" و "بد" چی هست

دلم می خواست موهايم را بتراشم از ته
يک لباس سفيد بلند بپوشم
بدون آنکه زيرش چيزی بپوشم
توی يک خانه خيلی قديمی که يک صندلی و يک تخت دارد
و يک پنجره رو به آسمان
بنشينم و بنويسم
و نقاشی کنم و آواز بخوانم و فرياد بزنم و برقصم مثل ديوانه ها
تا بلکه اين حس که من را پر کرده از واماندگی
از من جدا شود
دلم می خواست
کمی بيشتر می دانستم