نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Thursday, May 11, 2006

مردی با پالتوی سیاه

جالبه که چه جوری در عرض 5 ثانيه آدم از يه کتاب علمی-تاريخی درباره تکامل انسان وارد دنيای پررنگ شهوت* می شه، اين که می گم پررنگ واسه اينه که اين قدر پررنگه که می تونه در عرض چند ثانيه کاری کنه که همه چيز رنگ قديمی اش رو از دست بده. دو روز پيش توی تراموا ايستاده بود م و اين کتاب جالب رو می خوندم اونقدر جالبه که من قبل از ساعت ناهار درست موقعی که 10 دقيقه مونده به اين که آزاد بشم ، به غير از اين کتاب و سيگارو قهوه ای شديدن بهشون احتياج دارم به چيز ديگه ای نمی تونم فکر کنم. در هر حال، من محو کتاب بودم و دست راستم به ميله بود که نيافتم، چند ايستگاه جلوتر از جايي که من سوار می شم يه عالمه آدم خسته و گرسنه که از سر کار بر می گردن معمولن منتظر هستند...نفهميدم چه طوری اما بعد از اينکه توی تراموا حسابی شلوغ شد، روبرو و سمت چپ من دختری با مو های بور و صدايی بی نهايت بلند و درست پشت سر من و مماس با تن من مردی با پالتوی سياه پيدا شد. دختر موبور بد جوری روی اعصابم رفته بود مرتب داد می زد و می خنديد و اصلن فکر نمی کرد که من دارم کتاب می خونم وگوشم به دهن گشادش خيلی نزديکه...همين موقع ها بود که به يه قسمت بسيار جالب از کتاب رسيده بودم و تقريبا دخترک و شلوغی و بقيه چيزها رو فراموش کرده بودم که نفس های پی در پی مرد پشت سری رو روی گردنم احساس کردم، درست همون موقع تماس آروم و ملايم دستش رو که مثل دست من چسبيده بود به ميله به چشمم اومد. هنوز صورتش رو نديده بودم ولی از تيپ لباس و دستاش می شد فهميد که سنی ازش گذشته و مسلما از من بزرگتر بود. مثل اينکه منتظر تاييد من بود و نمی خواست کاری کنه که بر حسب اتفاق من از کوره در برم. توی همين حال و هوا يه سناريوی ديگه به ذهنم رسيد؛ شايد داشت توی کتاب من سرک می کشيد و به همين دليل لبهاش اونقدر به گردن من نزديک شده بود که نفسهاش روی گردن من ، گرم و پی در پی منو حالی به حالی کرده بود. تصميم گرفتم بيخيال شم. ولی ديگه کتاب نمی تونستم بخونم حالا بايد در نهايت بدبختی می رفتم سراغ خيالات سکسی(همون چيزايی که شب قبل از خواب بهشون فکر می کنم تا خوابم ببره اونشب). خلاصه من بيخيال شدم ولی مرد سياه پوش من نشد؛ درسته که تراموا شلوغتر شده بود اما آدم هميشه می تونه تفاوت چسبيدن از روی عمد و غير عمدی رو بفهمه! جالبش اينه که با اون همه کت و پالتو و لباس آدم اصولا نمی تونه چيزی از تن طرف بفهمه ولی بازم يه لذت بيمارگونه توش هست...توی يه ترمز ناگهانی دست چپش رو روی شونه چپ من گذاشت ، و جالب اينکه خيال نداشت بر داره! من اگه در اين عالم پررنگه حشر/شهوت/هوس گم نشده بودم از گستاخی طرف از کوره در می رفتم...به هر حال از کوره در نرفتم...منتظر بودم...اين دفعه توی ترمز بعدی نرمی لبهاشو روی گردنم حس کردم، ضربان قلبم رسيده بود به 200! نمی تونستم درست نفس بکشم...توی اون لحظه فقط می تونستم يه تخت خواب رو مجسم کنم که دارم روش با يکی می خوابم....بالاخره برگشتم توی چشماش نگاه کردم خوش قيافه بود و حدودا 35 ساله به نظر می رسيد، چشماش سبز بود ولی موهای خرمايی داشت و پوستش درست همون جوری که من می خواستم تيره بود نه سفيد شيری...دوست داشتم توی همون لحظه لباشو می بوسيدم...اون هم جا خورده بود ولی دستش هم چنان روی شونه من بود، انگار يخ زده بود...به ايستگاهی رسيده بوديم که من بايد پياده می شدم، از زير دستش آروم خزيدم بيرون و پياده شدم، به طرف ايستگاه قطار می رفتم که برم خونه و سيگاری رو هم روشن کرده بودم و به اين فکر می کردم که چقدر احمقم: اگه طرف عرب يا هندی از آب در می اومد چی؟ يا مثلا اگه خيلی زشت بود چی؟ يا اگه اتفاقا يکی از دوستای آقای موبور از آب در می اومد چی؟ و هزارتا اگه ديگه.... همين موقع ها بود که مرد سياه پوش من از راه رسيد خيلی مردد و آروم سلام کرد و اسمشو گفت، من هم باهاش دست دادم و اسممو گفتم، بعد با کنجکاوی ازم پرسيد از کجا اومدم، چون لهجه من متفاوته...منم گفتم ايرانی هستم...به من گفت بريم يه نوشيدنی بخوريم و درست بعد از اون پرسيد که سنم چقدره، منم گفتم 24 و اينکه وقت ندارم برم نوشيدنی بخورم چون يه مقاله 3000 لغته بايد بنويسم. به من گفت کوچيکتر از سنم به نظر مي آم و از اينکه درس مي خونم تعجب کرد! دم ورودی ايستگاه قطار ايستاده بوديم، به من شماره موبايلش رو داد و گفت که هميشه اين جوری نيست (منظورش از کارهايي بود که توی تراموا کرده بود) و اينکه من خيلی اسپشيال هستم(هه هه!) واينکه دوست داره منو بشناسه...به نظر من حرفاش احمقانه بود...من شماره اش رو نگرفتم...گر چه می دونستم که تا وقتی برسم خونه کلافه می شم...به هر حال ديگه الان حال ندارم بقيه اش رو بنويسم...بمونه واسه فردا

*
ای کاش کلمه ای بود غير از حشر و شهوت يا هوس، برای توصيف اين حس... برای من نياز جنسی هميشه در حشری شدن يا توی شهوت و هوس خلاصه نمی شه...بايد در اين مورد تحقيق کنم؛ اگر کسی هم در اين زمينه اطلاعات داره يه لطفی بکنه به منم بگه